مدتها بود صدای گل ها رو نمیشنیدم گرمای خورشید رو احساس نمیکردم تنم از شبنم  گلبرگی خیس نمیشد…

ساعتها توی قصر سرد و بی روح خودم قدم میزدم ٬ زمانی فقط احساس گرما میکردم که از تندی ودکای سوئدی مست میشدم

دقیقا زمانی که  غرق گرما و رخوت بودم خوابم میبرد غرق در بیهوشی بودم و چیزی از لذت گرما رو نمیفهمیدم… باز سردم میشد به شوق کام گرفتن از سیگار از خواب بیدار میشدم از اشتیاق نمیفهمیدم که سیگار رو باید از کدوم طرف روشن کرد .

این اشتیاق از روی لذت و خوش گذرونی نبود. دردی بود که هیچ چیزی اونو تسکین نمیداد مگر بیهوشی و مدهوشی . دردی که از فرق سرم تا نوک انگشتای پام رو فرا گرفته بود این درد آرامی نداشت تسکین نداشت

کوه غصه روز بروز بزرگتر میشد من زیر این کوه کمرم خم شده بود. سالها با سن کمی که داشتم درگیر خستگیها و غم ها بودم بعضی وقتا فکر کردن به اونا  و احساس غرق شدن برام لذت بخش بود خودآگاه و ناخود آگاه به بدتر شدن این وضع دامن میزدم . دیگه مدتها بود که تمنای بارونی که خودشو به پنجره میزد برایم معنا نداشت ٬ دیگه اشک گلها که هر صبح باید اونا رو با آب شست تا اشکشون دیده نشه برای من معنا نداشت٬ غصه ی تنهایی مرغ عشق٬ ریختن گلبرگهای گل مینا٬ بوی یاس هایی که مثل آبشار از سر دیوار همسایه جاری بود٬ دیگه هیچی برای من رنگ زندگی و معنای زیستن نداشت…

یه روز که مست غصه و درد و خستگی  بودم  میخواستم خودمو از پلی  که همیشه از ش میترسیدم ٬به پایین پرت کنم ) البته ماه گذشته اش با  بی خیالی تام رگ دستمو زدم و ۸ بار از دستم سوزن و نخ رد شد) شاید این جنون پریدن بود ٬ نمیدونم اما نشد جالب اینکه اون شب توی اون جاده گنج پیدا کرده بودن  ا ز پریدن منصرف شدم و شروع کردم به خوردن قرصهایی که یه زمانی برای آروم کردن  موقت من بودن حالا قرار بود منو برای همیشه آروم کنند. وقتی چشمام و باز کردم سه روز از جریان اونشب گذشته بود سه روز کما و بعداز بیهوشی یه دوره ی یک هفته ایی بیمارستان برای سم زدایی بعد که مرخص شدم تازه فهمیدم چه خبره من چیز زیادی از اون زمان یادم نیست اما همه میگن که فقط جیغ میزدی و گریه میکردی که چرا نذاشتید من بمیرم.. حتی برای اینکه همسایه ها دچار مشکل نشن منو به ارنگه میبردن تا بتونم راحتتر  جیغ بزنم  و  با صدای بلند گریه کنم ٬ دوران نقاحت رو میگذروندم که صدایی روی پشت بوم شنیدم وقتی رفتم فقط احساس کردم که فاصله خیلیه اما اینطوری نبود  با چند تا شکستگی جزیی بازم هم ز نده موندم بعداز اون مدتها باید  تحت درمان میبودم برای سم زدایی اما خوردن مشروبات الکی و خوردن اون قرصها لایه ی حفاظتی بین اثنی عشر و معده ام رو از بین برده بود و به اثنی عشر من آسیب رسونده بود همین مسئله دوباره منو به بوی اطلسی های تازه ی بیمارستان اجبار کرد٬ باز مرخص شدم… اما دلم برای تلخی آبجو و تندی ودکا سوئدی و داغی کونیاک و طعم  گس جین داشت پر پر میزد … بعد از اینکه هر روز صبح باید یک سرم وصل میکردم تا خونم رقیق بشه  کامی از سیگار میکشیدم و باز الکل*** اون قرصها باعث شده بود که دچار فراموشی بشم: حرفام  ٬ کارهام ٬ حتی آدمارو فراموش میکردم بارها یه سوال رو میپرسیدم و بارها یه حرف رو تکرار میکردم ٬ غرور اجازه نمیداد که دردمو با کسی درمیون بذارم حتی یه دوست برای خودم داشته باشم چه پسر چه دختر  ٬ تنهای تنها میخواستم غرق بشم هیچکسی رو نمیدیم هیچکسی برایم اهمیت نداشت انگار روی این کره فقط یه مرداب بود و آدم که … توی مرداب غصه و ناامیدی و الکل غرق شده بودم تنها چیزی که از من پیدا بود دستهایی بودن که به علامت تسلیم به مرگ و نابودی از مرداب بیرون

اما یه روز وقتی توی قلیون سرای به اصطلاح سنتی که قلیونش فقط سنتی البته اونم فقط به اسم  و موزیکهای رپ و ملودیهای آهنگ های  گوگوش و ابی  از بوی سیگار و قلیون و تندی بوی دهن خودم حالم بهم خورد نمیدونم چی شد تمام وجودم نجات رو فریاد میزد٬ وقتی ماشین استارت خورد تا خونه گریه کردم

وقتی رسیدم فقط زمزمه ایی از عشق شنیدم(( البته زمینه ی پرواز کردن رو داشتم با چگونگی پرواز آشنایی داشتم اما هیچوقت تن به عاشقانه پرواز کردن نداده بودم .. لذت زندگی رو میدیدم  ٬ آرامش ٬ احساس امنیت کردن٬ مادر من سالها پیش لذت  پرواز به آرامش و نجات و تولد رو  چشیده بود و من اونو نمیدیدم))

اونشب٬ شب شفا و آزادی بود

همه برای شفا و آزادی با کشیش کامیل و خواهر نادره متحد شده بودن مادر من زانو زده بود شاید برای من  بود ٬نمیدونم ٬٬ دستاش به علامت تسلیم بلند بود منم که به پهنای صورت فقط گریه میکردم مادرم منو صدا زد و گفت بیا بشین دعا کن گفتم نه میخوام اونا برام دعا کنن بعد گوشی رو برادشتم و بهشون زنگ زدم اما فرصتی نبود که اونا دعا کنند

برادر سوریک از تمام جزیئات زندگی من سوال کرد و به مدت یک ساعت و نیم برایم دعا کرد و من فقط گریه میکردم وقتی گوشی رو گذاشتم کنار تلفن خوابم برد

صبح که بیدار شدم انگار از استخر آب خنک بیرون اومدم تمام تنم  یه شادی و شادابی عجیبی داشت

قبلا گفتم من قبل از اینکه  خورشید به صورتم بوسه بزنه ٬٬من به سیگار  و پیک مشروب بوسه میزدم

اما اون روز تا ظهر اصلا یادم نبود واین یعنی معجزه وقتی ظهر شد اصلا نمیدونستم چه خبره وقتی متوجه شدم که بوی سیگار از حیاط به بالا اومده بود شاید هم یه وسوسه بود که داشت با تمنا خودشو به صورتم میکوبید… ۲۰ روز گذشت و روژان ۲۰ روزه شده بود ۶ اردیبهشت نوزادی با با شکوفه ها  متولد شد با تبسم یاس زرد با بوسه ی بارون و …

روژان = روشنایی٬ روز٬ تولد نور

 

روژان از ايران